خیـــلی دور ... خیـــلی نزدیک

بنام خدایی که برای قلب دوست و برای اثبات دوستی اشک را آفرید...

خیـــلی دور ... خیـــلی نزدیک

بنام خدایی که برای قلب دوست و برای اثبات دوستی اشک را آفرید...

چرا ناامید شده ای هزاران راه چاره وجود دارد...

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست

راه هزار چاره گر از چار سو ببست


تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست


شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست


ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت

این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست


یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست


مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع

بر اهل وجد و حال در های و هو ببست


حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست

احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

صبح دلتنگی بخیر ...

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل روبرو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل بر میگشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود

عقل منطق داشت حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا میزد ولی بیهوده بود

حرف منت نیست، اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کیم؟ باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود


فاضل نظری

بگذار بگویم که از سراب این و آن بریدم

.
.
.
تنها ؛ تویی تو که می تپی به نبض این رهایی
تو فارق از وفور سایه هایی
باز آ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد
تو می روی که ابر غم ببارد
به سمت ماندن ات راهی نمیشوی چرا
آشوبم آرامشم توی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
سحر اضافه کن به فهم آسمام
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
بیا که بی تو من غم تو صد خزانم


بگذار بگویم که از سراب این و آن بریدم
من از عطش ترانه آفریدم
به سمت ماندنت راهی نمی شوی چرا
گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها
شمرده تر بگو با من حروف رفتنت
تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
سحر اضافه کن به فهم آسمانم
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
بیا که بی تو من غم تو صد خزانم



تو در منی!

تو در من به خواب رفته ای

 دیگر با صدای بلند نمی خندم


 با صدای بلند حرف نمی زنم

دیگر گوش نمی دهم


 به صدای

دریا

پرنده

پاواروتی


 پاورچین پاورچین می آیم و

می روم


 بی سر و صدا زندگی می کنم

 تو در من به خواب رفته ای


 



             رسول یــــــــــــــــــــونان

به دیدارم بشتاب


به دیدارم بشتاب
 این شکوفه ها
 به همان سرعتی که باز می شوند
 فرو می ریزند
 هستی این جهان
 بر پایداری شبنم می ماند بر گلبرگ


 ~ ایزومی شی کی بو
 (ترجمه: عباس صفاری)

دلم گرفته برایم بهار بفرستید

دلم گرفته برایم بهار بفرستید

ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید

دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست،

دعای خیر و صدای دوتار بفرستید

اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار،

برای دخترک خود " قرار " بفرستید

غم از ستاره تهی کرد آسمانم را،

کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید

به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند،

در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید

تمام روز و شب من پُر از زمستان است ،

دلم گرفته برایم بهار بفرستید...



کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست

دیدهٔ ما سیر چشمان، شان دنیا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینهٔ ما بشکند

بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند

هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بی‌محابا بشکند

از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
می‌کشد دریا نفس هرگاه مارا بشکند!

از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو، کاین شیشه‌ها را جمله یکجا بشکند؟

کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بکشند

همت مردانه می‌خواهد، گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند

بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که این‌جا بیشتر در دل تمنا بشکند

اینو یادت باشه همیشه

چیزای با ارزش دنیارو نه خدا میذاره زیاد ببینی نه دنیا اینو یادت باشه همیشه جیمی

همه چی خوبه فقط دلتنگمـــ


همه چی خوبه فقط دلتنگم، آخه هیچی مث دلتنگی نیست ...





روز بارونی و حقیقتش

تو جزوی از زندگی منی


نه یه احساس زودگذر و چیز

در گل بمانده پای دل

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما


ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما


ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما


ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما


در باد، دربدر...



پروانه نیستم

      تنها پری جدا شده‌ام از پرنده‌ای
در باد، دربدر...
       

دل بردی از من به یغما ... ای ترک غارتگر من

همی گویی غمش را در دل نگه دار 


نصیحت گو ، نمی گویی دلت کو ؟؟


____

خدای من خدای خوب من

چی بگم بهت؟

من قوی هستم من جنگجوترن مریم روی زمینم

بیا شعر داره برات میگه د ببین:


من و ب حال من راه نکن

تو ک برای من همه کسی


اگه هنوزم عاشق منی

چرا ب داد من نمیرسی!!!


من از تصور نبودنت

رو شونه تو گریه میکنم


منی ک دل بریدم از همه

ببین برای تو چه میکنم!


تمام عمر رد شدم ازت ببین کجا شدم اسیر توووو

ب پشت سر نگا نمیکنم ک بر نگردم از مسیر تووو


ب حد مرگ میپرستمت ولی برای عشق تو کمه

خودت به من بگو بهشت تو کجای این همه جهنمه؟!


من و ب حال من رها مکن قربونت برم اخه دستام یخ کرده اخه چرا اخه چی دیدی تو وجود من؟

دارم زجر میکشم اخه 

اسیرت شدم خدا 



یک روزی که خوشحال تر بودم...


نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد.
.
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا* افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم, که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود, رنگارنگ, از همه رنگ, بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا 
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که 
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.

مهدی اخوان ثالث

گپی در رابطه با مفهمون عشق:

گپی در رابطه با مفهمون عشق:


بنظر من عشق یعنی انتهای دوست داشتن کسی.یعنی اینقد بخوایش که نتونی یه لحظه ناراحتیشا ببینی.یعنی از خودت بگذری بخاطر اون .چشمات فرد دیگه ای رو نبینه دلت کس دیگه ای رو جانده تو خودش.لبخندعاشقانه مال اون باشه زندگیت با اون معنا پیدا کنه عشق یعنی دوست بداری هرآنچه اودوست دارد و متنفر باشی از هرآنچه اومتنفراست.عشق یعنی یه قلب پاکو بی ریا رو تقدیمش کنی.تمام آرزوت خنده و خوشحالی اون باشه حتی اگه انتخاب اون تو نباشی..خلاصه عشق یعنی ته ِتهش…

_____________


عشق یعنی یک نیستان دردوغم

زیرباران دانه های اشک ونم…


.عشق یعنی چون کویر تنها شدن

همچوقطره درپی دریاشدن…


عشق یعنی چون شقایق غرق خون

همچوشمعی سوخته باشی از درون….


عشق یعنی مست مشروب نگار

همچومجنون دربیابان روی خار…

_____________


 عشق یعنی تمام آرزوت خنده و خوشحالی اون باشه حتی اگه انتخاب اون تو نباشی.سوال من اینه که پس این وسط ارزش منِ نوعی چی میشه.من باید خودمو بکشم برای کسی که حتی ممکنه برام تب هم نکنه؟؟


بعضی از آدما

 بعضی از آدما نمیان که همیشه تو زندگی ما باش!

.بعضی از آدما فقط برای برهه ای از زمان کنار ما هستن.بعدش به هر دلیلی میرن.

درسته که دلتنگشون میشیم اما از اینکه روزی دوست ما بودن افتخار میکنیم.ازشون چیزای خوب برامون به یادگار میمونه.جوری که وقتی بهشون فکرمیکنیم لبخند به لبمون میاد و شاید بخاطر دلتنگی اشکی هم از گوشه چشممون جاری بشه.

به پاس این همه خوبی ما وظیفه داریم براشون دعا کنیم که هر جا هستن روزگار خوبی رو سپری کنن.

آرزوهایمم

دلی داشته باش که هیچ گاه سنگ نمی شود،
چهره ای که هیچ گاه خسته نمی شود
و لمسی که هیچ گاه آسیب نمی زند.

- چارلز دیکنز

کارهایی ک میبایست انجام شود!

هر روزى که مى‌گذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرف‌ها چیزهاى تازه‌اى دستگیرم مى‌شد که همه‌اش معلولِ بازتاب‌هاىِ اتفاقى بود. و از همین راه بود که روز سوم از ماجراىِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.

این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل مانده‌بود ناگهان ازم پرسید:


- بَرّه‌ها بته‌ها را هم مى‌خورند دیگر، مگر نه؟


- آره. همین جور است.


- آخ! چه خوشحال شدم!


نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّه‌ها بوته‌ها را هم مى‌خورند اهمیتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که:


- پس لابد بائوباب ها را هم مى‌خورند دیگر؟


من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است و از ساختمان یک معبد هم گنده ‌تر، و اگر یک گَلّه فیل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمى‌توانند بخورند.


از فکر یک گَلّه فیل به خنده افتاد و گفت: -باید چیدشان روى هم.


اما با فرزانگى تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگى شروع مى‌کند به بزرگ شدن.


- درست است. اما نگفتى چرا دلت مى‌خواهد بره‌هایت نهال‌هاى بائوباب را بخورند؟


گفت: -دِ! معلوم است!


و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشن‌تر است؛ منتها من براى این که به تنهایى از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابى کَلّه را به کار بیندازم.


راستش این است که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاهِ خوب به هم مى‌رسید هم گیاهِ بد. یعنى هم تخمِ خوب گیاه‌هاى خوب به هم مى‌رسید، هم تخمِ بدِ گیاه‌هاىِ بد. اما تخم گیاه‌ها نامریى‌اند. آن‌ها تو حرمِ تاریک خاک به خواب مى‌روند تا یکى‌شان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسى مى‌آید و اول با کم رویى شاخکِ باریکِ خوشگل و بى‌آزارى به طرف خورشید مى‌دواند. اگر این شاخک شاخکِ تربچه‌اى گلِ سرخى چیزى باشد مى‌شود گذاشت براى خودش رشد کند اما اگر گیاهِ بدى باشد آدم باید به مجردى که دستش را خواند ریشه‌کنش کند.


بارى، تو سیاره‌ى شهریار کوچولو گیاه تخمه‌هاى وحشتناکى به هم مى‌رسید.


یعنى تخم درختِ بائوباب که خاکِ سیاره حسابى ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر به‌اش برسند دیگر هیچ جور نمى‌شود حریفش شد: تمام سیاره را مى‌گیرد و با ریشه‌هایش سوراخ سوراخش مى‌کند و اگر سیاره خیلى کوچولو باشد و بائوباب‌ها خیلى زیاد باشند پاک از هم متلاشیش مى‌کنند.


شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: "این، یک امر انضباطى است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌هاى گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌اى هست اما هیچ مشکل نیست."


یک روز هم بم توصیه کرد سعى کنم هر جور شده یک نقاشى حسابى از کار درآرم که بتواند قضیه را به بچه‌هاى سیاره‌ى من هم حالى کند. گفت اگر یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پاره‌اى وقت‌ها پشت گوش انداختن کار ایرادى ندارد اما اگر پاى بائوباب در میان باشد گاوِ آدم مى‌زاید. اخترکى را سراغ دارم که یک تنبل‌باشى ساکنش بود و براى کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...".


آن وقت من با استفاده از چیزهایى که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.


هیچ دوست ندارم اندرزگویى کنم. اما خطر بائوباب‌ها آن ‌قدر کم شناخته شده و سر راهِ کسى که تو چنان اخترکى سرگیدان بشود آن قدر خطر به کمین نشسته که این مرتبه را از رویه‌ى همیشگى خودم دست بر مى‌دارم و مى‌گویم: "بچه‌ها! هواى بائوباب‌ها را داشته باشید!"


اگر من سرِ این نقاشى این همه به خودم فشار آورده‌ام فقط براى آن بوده که دوستانم را متوجه خطرى کنم که از مدت‌ها پیش بیخ گوش‌شان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بوده‌اند. درسى که با این نقاشى داده‌ام به زحمتش مى‌ارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسید: "پس چرا هیچ کدام از بقیه‌ى نقاشى‌هاى این کتاب هیبتِ تصویرِ بائوباب‌ها را ندارد؟" -خب، جوابش خیلى ساده است: من زور خودم را زده‌ام اما نتوانسته‌ام از کار درشان بیاورم. اما عکس بائوباب‌ها را که مى‌کشیدم احساس مى‌کردم قضیه خیلى فوریت دارد و به این دلیل شور بَرَم داشته بود.


آخ، شهریار کوچولو! این جورى بود که من کَم کَمَک از زندگىِ محدود و دل‌گیر تو سر درآوردم. تا مدت‌ها تنها سرگرمىِ تو تماشاى زیبایىِ غروب آفتاب بوده. به این نکته‌ى تازه صبح روز چهارم بود که پى بردم؛ یعنى وقتى که به من گفتى:


- غروب آفتاب را خیلى دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم...


- هوم، حالاها باید صبر کنى...


- واسه چى صبر کنم؟


- صبر کنى که آفتاب غروب کند.


اول سخت حیرت کردى بعد از خودت خنده‌ات گرفت و برگشتى به من گفتى:


- همه‌اش خیال مى‌کنم تو اخترکِ خودمم!


- راستش موقعى که تو آمریکا ظهر باشد همه مى‌دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب مى‌کند. کافى است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا این‌جا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکى است همین ‌قدر که چند قدمى صندلیت را جلو بکشى مى‌توانى هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنى.


- یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!


و کمى بعد گفت:


- خودت که مى‌دانى... وقتى آدم خیلى دلش گرفته باشد از تماشاى غروب لذت مى‌برد.


- پس خدا مى‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.


اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.


روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگى شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزى که مدت‌‌ها تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بى مقدمه از من پرسید:


- گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مى‌خورد؟


- گوسفند هرچه گیرش بیاید مى‌خورد.


- حتا گل‌هایى را هم که خار دارند؟


- آره، حتا گل‌هایى را هم که خار دارند.


- پس خارها فایده‌شان چیست؟


من چه مى‌دانستم؟ یکى از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ى سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو مى‌بردم خرابىِ کار به آن سادگى‌ها هم که خیال مى‌کردم نیست برج زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ى آبم هم که داشت ته مى‌کشید بیش‌تر به وحشتم مى‌انداخت.


- پس خارها فایده‌شان چسیت؟


شهریار کوچولو وقتى سوالى را مى‌کشید وسط دیگر به این مفتى‌ها دست بر نمى‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسرى پراندم که:


- خارها به درد هیچ کوفتى نمى‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ى بدجنسى گل‌ها هستند.


- دِ!


و پس از لحظه‌یى سکوت با یک جور کینه درآمد که:


- حرفت را باور نمى‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بى شیله‌پیله‌اند. سعى مى‌کنند یک جورى تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال مى‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آورى مى‌شوند...


لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مى‌گفتم: "اگر این مهره‌ى لعنتى همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ى چکش حسابش را مى‌رسم." اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:


- تو فکر مى‌کنى گل‌ها...


من باز همان جور بى‌توجه گفتم:


- اى داد بیداد! اى داد بیداد! نه، من هیچ کوفتى فکر نمى‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ى مهم‌تر از آنم!


هاج و واج نگاهم کرد و گفت:


- مساله‌ى مهم!


مرا مى‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روى چیزى که خیلى هم به نظرش زشت مى‌آمد خم شده‌ام.


- مثل آدم بزرگ‌ها حرف مى‌زنى!


از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بى‌رحمانه مى‌گفت:


- تو همه چیز را به هم مى‌ریزى... همه چیز را قاتى مى‌کنى!


حسابى از کوره در رفته‌بود.


موهاى طلایى طلائیش تو باد مى‌جنبید.


- اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مى‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: "من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!" این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!

وصف حالم ب قلم کامو!

همیشه روزهایی هست که انسان در آن
کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد.


- آلبر کامو 

اگر...

اگر گلم بودی ، اگر حتا به بهانه سرفه کردن یک بار ادای بغض کردن در می آوردی ،‌اگر با کنایه هم به من می فهماندی که گاهی ، فقط گاهی به من فکر می کنی ، هرگز این سفر را شروع نمی کردم...

دست نوشته یه عاشق

دست نوشته یه دوست:
به عقیده من عشق زیباترین واژه و عاشقی پرمعناترین و قشنگترین اتفاق زندگیه پس اگه روزی تجربه اش کردی و کسی ازت پرسید تا حالا عاشق شدی؟یا عاشق بودی؟بدون اینکه شرمنده بشی سرتو بلند کن و با افتخار بگو من عاشقم و قلب من به نور عشق روشن شده عشق باعث قشنگی دید من به زندگی و باعث بلوغ ذهنیه من شده بگو عشق منو بزرگ کرد سخت ترین مسائل و محال ترین اتفاقات رو برام ساده کرد و ممکن...آی عشق عشق عشق...مهم این نیست که من نتونستم به عشقم برسم مهم این نیست که با رفتنش تمام هست منو نیست کرد مهم اینه که تو چند سال ماه یا حتی روزی که عاشق بودم شیرین ترین طعم زندگی را چشیدم زیباترین لحظه های دنیارو دیدم به اوج شادی رسیدم من توانستم قلبم رو آزاد بذارم بگو تمام آنچه را هستم مدیون عشقم وتمام آنچه را که از دست دادم لازمۀ داشتن داشته هایم است پس غصه گذشته را نمیخورم...
هیس... اینجا حریم امن من است تنها مخاطب خاص من خدایم است من اگر عاشقانه می نویسم نه عاشقم ، نه شکست خورده، فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بماند...

وقتشه وقتشه تغییر

سلام من یه ادمیم ک موقع نوشتن فکر میکنم! 

الان اومدم فکر کنم هه

فکر میکنم که دیگه تمومه! 

یه رابطه تا زمانی خوبه که دو تا دوست ب هم احتیاج داشته باشن از لحاظ عاطفی و حمایتی، زمانی برگهای سبز این رابطه شروع میکنن به زرد شدن که یکی از این دو به هر دلیلی خودش و کمرنگ کنه خب این بین ذهن و مغز و قلبی که داره خودش و کمرنگ میکنه اماده اس برای دور شدن ولی گناهی اونی که ی اطلاعه!

میدونید من فکر میکنم همه این موارد آشنایی ها و دوری ها دست خدا جونه برای همین خیلی بی قراری نمیکنم! خدا بعد و میبینه برای همین همه چیز و طوری میچینه که ب ضرر ادمایی ک خیلی دوستشون داره نباشه

من اینم میدونم که نسب به اونی ک اهلیش کردم مسئولم، من گاهی خشن و بد میشم و تیغ هام مثل گل شازده کوچولو اذیتش میکنه ولی خب دست خودم نیست ناخودآگاه از این دوری غمگین میشم!!

دلم میخواد اروم باشم اروم و صبور چون من ب صبر و حوصله خودم ایمان دارم و از خدا میخوام ک کمکم کنه زندگیم و متحول کنم ب سمت خوبی ها ب سمت درستی ها ... خدای مهربون کمکم کن من خیلی مخلصتم و باورت دارم

من میخوام اماده بشم برای اینکه رو پای خودم وایسم و میدونم ک میتونم بعله میتونمممم

از وابستگی بدم میاد، از اینکه به یه ادم دیگه التماس کنم بدم میاد، از اینکه بخوام یه نفری ک نمیخواد و برای خودم نگه دارم بدم میاد

خب انرژی منفی ها بسه حالا نوبت انرژی مثبته

از همه ادمایی ک وارد زندگیم شدن و با اومدنشون باعث شده روزها و ساعت هام خوشگل بگذره یه عالمه ب قدره تک تک ثانیه های قشنگم سپاسگذارم

هر اومدنی یه رفتنی داره 

هر شروعی یه پایانی و

هر سلامی یه خداحافظی ولی اینکه چطور تموم بشه مهمه 

با خاطره خوش کم کم کنار میام با همه چی

قول میدم بداخلاقی ها رو کنار بذارم و اروم و لبخندی باشم قول میدممممممممممممممم

امشب دلم گرفته! از فرداها بدم میاد

خب آدمی ست دیگر...

دلش تنگ می‌شود ...

حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده...

الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله ؟

آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمی‌کنی ...

از همانجا که گم می ‌شوند...

تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند اما این تویی که توی آمدن یکی‌شان گیر می‌کنی و وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود.


خودم هستم پیشت تا هر جا


نگران هیچی نباش بخدا خودم هستم پیشت تا هرجا که لازم داشتی به کمکم و بودنم 02:15


نیمه شب دوشنبه 4 مرداد 93

این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند،

گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.


به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!

گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.


گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.

تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.

گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.


او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.

او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.


این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است.

بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.

و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...


شل سیلور استاین

شعری ک بنظرم لطیف و زیبا اومد!

عاشقم،
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا ؟
طاقتِ آغاز کجا ؟

تو به لبخند و نگاهی …
منِ دلداده به آهی
بنشستیم،
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی

گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟

کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت، همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب، تو را تنگ در آغوش بگیرم...

رحمان نصر اصفهانی

از تو دریغ می کند...

نه!
کاری به عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا
هرچیز و هرکسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند ..

قیصر امین پور

چنگال‌های ببر که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...

به این ترتیب شازده کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی چنگال‌های ببر که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...

این روزها که می‌گذرد...

این روزها که می‌گذرد، جور دیگرم

دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم


دیگر دلم برای تو پرپر نمی‌زند

دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم


دیگر خودم برای خودم شام می‌پزم

دیگر خودم برای خودم هدیه می‌خرم


دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم

دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم


اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس

این روزها من اسم کسی را نمی‌برم


این روزها شبیه «رضا»های سابقم

هر چند بدترم ولی از قبل بهترم


من شعر می‌نویسم و سیگار می‌کشم

تو دود می‌شوی و من از خواب می‌پرم



رضا کیاسالار