بــــاز هم آمدی تو بر سر راهــــــم آی عشق می کنـــی دوباره گمراهــــم دردا من جوانـــی را به سر کـــردم تنـــــها از دیار خود سفر کــــردم دریــا اولین عشق مرا بــــــــــردی دنــــــــــیا دم به دم مرا تو آزردی دریـــــــا سرنوشتم را به یاد آور دنـــــــیا سرگذشتم را مکن بــــــاور من غریبی قصه پردازم چون غریقی غرق در رازم گم شدم در غربت دریــا بی نشون و بی هــم آوازم می روم شبـــــــها به ساحــــــل ها تا بیابم خلوت دلـــ را روی موج خسته دریـــــا می نویسم اوج غم هـــــــــــــا را دیــــــری است قلب من از عاشقی سیـــــــر استـــ...
ای که مرا خوانده ای راه را نشانم بده!
روز واقعه
____________
ببرم اسم اونایی که اسم هر دونشون عرشت و میلرزونه؟
سفر سبز
____________
یا الهی العاصین
خدایا من و مفتکی بخر امشب
مولای من آقایی کن من و به غلامی ببر
____________
دلم ب بوی تو آغشته است!
حالا تمام دلم بوی تو را میدهد...
____________
زیبا سلام
زیبا هوای حوصله ابریست
چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا...
زیبا...
زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم، دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد...
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود...
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طرّی بالایت در تندباد عشق نلرزد...
زیبا...
زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس میکنم
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا،چشم تو شعر، چشم تو شاعر است، من دزد شعرهای چشم تو هستم...
زیبا...
زیبا کنار حوصله ام بنشین. بنشین مرا به شط غزل بنشان،
بنشان مرا به منظره عشق
بنشان مرا به منظره باران
بنشان مرا به منظره رویش
من سبز میشوم...
زیبا...
زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهار وار...
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم بر بال این مدار...
زیبا تمام حرف دلم این است:
من عشق را به نام تو آغاز کردم،
در هر کجای عشق که هستی آغاز کن مرا...
سهراب سپهری
فایل صوتی این شعر زیبا با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی
برادرم میگفت:
فال خوب نشون دهنده ،حاله خوبه!
اینم فال امشب من
7 مرداد 1392
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل مینوشم ز باغ عیش گل چینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه میگویم پری در خواب میبینم
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتگار دیرینم
نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد
تذرو طرفه من گیرم که چالاک است شاهینم
اگر باور نمیداری رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه میخواهد ز نوک کلک مشکینم
وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحق و الدینم
رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم
آ خدا سلام دستت درد نکنه
فقط دستت درد نکنه
همین...
کمکش نمیکنی
همین...
رهاش کردی
همین...
خسته ام میشه دستم و بگیری با هم یکم راه بریم برات درد دل کنم؟
اگه میشه این :دست من: :)
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری
اما
من مثل هرروزم
با آن نشانی های ساده
با همان امضا، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال ، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
ازجمله دیشب هم
دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود
من کاملاً تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها حدود هفت فرسخ در اتاقم راه رفتم
با کفش هایم گفت و گو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه ها
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لا به لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمان
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابر ها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابر های ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال های پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد مو های سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده
حال و هوای دیگری در دل
ندارم
رفتار من عادی است!
قیصر امین پور
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطهی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت میدانی
من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی
آی! مثل خوره این فکر عذابم میداد؛
چوب ما را بخوری، ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانهی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گرهی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
میتوانی عذرا باشی، لیلا بشوی
میتوانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا میشمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی...
مهدی فرج
خدا رو می خوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام
خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام
خدا رو دوست دارم نه واسه ی جهنم و بهشت
خدا رو دوست دارم ولی نه واسه ی زیبا و زشت
خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم
خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ آخرم
خدا رو می خوام نه واسه سکه و سکوی و مقام
خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام
خدا رو دوست دارم واسه اینکه تو رو بهم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشق بودن رو یادم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشقا رو خیلی دوست داره
خدا رو دوست دارم چون عاشق رو تنها نمی زاره
خدا رو دوست دارم واسه اینکه حواسش با منه
خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند می زنه
خدا رو دوست دارم واسه اینکه من و تو با همیم
خدا رو دوست دارم که می دونه ما عاشق همیم
دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد! نمی دونم چی شد که وجودم لرزید دل من این حسو از تو زودتر فهمید تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم؟ چه دلیلی داره از تو دس بردارم؟ بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو؟ هر چی شد از حالا همه چیزش با تو دیگه دست من نیست بستگی داره به تو بستگی داره که تو ، تا کجا دوسم داری بستگی داره که تو ، تا چه روزی بتونی عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد می دونستم خوبی ولی نه تا این حد انگاری صد ساله که تو رو می شناسم واسه اینه انقد روی تو حساسم من احساساتی به تو عادت کردم هر جا باشم آخر به تو بر می گردم دیگه دست من نیست بستگی داره به تو بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری...
اگر یک دو سطر است، یا یک دو صفحه
تو مسئول فحوای این شعرهایی
اگر زشت و بدخط، اگر خوب و خوانا
تو داری مرا مینویسی.
مگر چیست سرمایه من؟
بجز حرفهایی که از تو
بجز لحظههایی که با تو
بجز راههایی که تا تو...
و هر روز حس میکنم رو به پایان خویشم
و از روز دیگر
تو آغاز یک حسّ و حال جدیدی.
زمین سردتر میشود – باغ انگور کمتر
و آدم به گرما و گرما به خورشید
و خورشید، مرهون پیراهن توست.
اگر سردم اینجا، اگر گرم و گیرا
تو مسئول تعبیر این فصلهایی.
مرا گرم بنویس
مرا از سر سطر...
سید علی میر افضلی
"دلتنگی"
فقط یک اسم مستعار است
برای تمام حس هایی که
اسمشان را نمی دانیم
و هر کدامشان برای خود یک دلتنگی ند...
وقتی کسی را دوست داشته باشی
ناخودآگاه بی آنکه بخواهی میبینی که در دلت غوقاست!
غوقایی از دلتنگی, دلشوره ...
شیرین است دوست داشتن با همه احوالات!
وای به حال روزی که منع بشوی از عواقب دوست داشتن!
یکی در سینه ام فریاد می زند
پرواز کن!
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه ...
من از آن روز که دربند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند در من از بس که به دیدار عزیزت شادم خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت تا بیایند عزیزان به مبارک بادم من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم به وفای تو کز آن روز که دلبند منی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم تا خیال قد و بالای تو در فکر منست گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم مینماید که جفای فلک از دامن من دست کوته نکند تا نکند بنیادم ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل جهد سودی نکند تن به قضا دردادم ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم داوری نیست که از وی بستاند دادم دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
دوستت دارم و همین غمگینترم میکند... وقتی که نمیتوانم چهارفصل جهان را بر شانههای تو آواز بخوانم وقتی که بادی برگهایت را از من میگیرد... درخت بالابلند من! باور کن این همه خواستن غمگین است برای پرندهای که از کوچی به کوچ دیگر پرواز میکند... "مریم ملکدار"
به سوی تو، به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تو را جویم
بگو کجایی؟
نشان تو گه از زمین گاهی
ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا
ره تو می پویم
بگو کجایی.....
کی رود رخ ماهت از نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم
حدیث دل گویم
بگو کجایی؟
به دست تو دادم
دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا
بگو که از جانم
دگر چه خواهی
یکدم از خیال من
نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من
اسیر کوی توام
به آرزوی توام
اگر تو را جویم
حدیث دل گویم
بگو کجایی؟
به دست تو دادم
دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا
بگو که از جانم
دگر چه خواهی
برای دانلود کلیک کنید