به این ترتیب شازده کوچولو با همهی حسن نیّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضیهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبایست دلم را نرم کرده باشد...