خدای من... مرا چه شده است این روزها؟
یک نوع جدال خود با خود گریبانم را سخت گرفته!
یک نوع بی قراری که نوع جدیدی از زندگی را به من نشان داده است!
زندگی در برزخ...!
این روزهایی که سپری میشود حس زنده بودن ندارم! تنها نفس میکشم
صورتم تماماً خیس میشود و با چشمان باز اشک میریزم!
دلیل تحولم را نمیدانم! دلیل شاد نبودنم را نمیدانم! تنها میدانم که تو میدانی در من چه میگذرد که این ساعت شب تنهای تنها اینجا دارم با تو حرف میزنم! ازت میخوام کمکم کنی
من و از پوچی محض از این زندگی در خلسه! از این بی قراری بی سبب برهان
کمکم کن که سخت تنها و درمانده ام
پ.ن
6 ماه هست که احساساتم و در این وبلاگ نوشتم! برام سخت بود دلکندن ازش! امشب میخواستم وبلاگ دیگری ایجاد کنم و پا روی حرفم نزارم! اخه قرار بود دیگه اینجا ننویسم، بعد با خودم فکر کردم این 6 ماه هم جزئی از زندگی من بوده و نمیشه ازش جدا شد به همین خاطر دارم دوباره مینویسم!
هیچ وقت فک نمیکردم وبلاگ نویس بشم هیــــــچ وقت! ^^
آخیییییییییی خیلی قشنگ بود
خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنید