این روزها دلم و محاکمه میکنم!
به جرمه! به جرم اینکه چرا چشم نداشت و چرا کور بود!
من و چه به دل بستن!
من و چه به زندگی کردن با لبخند!
همیشه وقتایی که خودمون و تافته جدا بافته میبینیم و غرق میشیم در اطمینان، به خودمون که میایم میبینیم که از دست دادیم! از دست دادیم همه اونچه که بهش میبالیدیم! و چه قدر تهوع آوره دیدن بقایای خودت!
کجا بودم و کجا رسیدم!
من کجا اینجا کجا
یه من میگفتم هزار تا من از بغلش میزد بیرون!
میگفتم بدم میاد ابزار باشم و دید ابزاری بهم داشته باشن اونوقت الان شدم جعبه ابزار!
من گذاشته شدم برای روز مبادا! برای روزی که سرگرمی ها و دلخوشی ها و جام ها نباشن من پر رنگ میشم
بازی خوردم با دل دادن بازی خوردم
موندم از کجا شروع کنم پیش خودم شرمنده ام
دیگه نمیشه شروع کرد و دیگه نمیشه ادامه داد
این اشکهای من قدرت و توانایی شستن روحم و نداره!
فقط صورتم و خیس میکنه
این ماه چقدر آرزو کردم برم و نباشم ولی یادم نبود اندازه دیوار آرزوهام از بچگی کوتاه بوده!
دیگه نمینویسم توی این وبلاگ
هر شروعی یک پایانی داره پرونده 6 ماهه این وبلاگ هم بسته شد.
برام دعا کنید
چقد افسرده :(((
هیچ وقت برای شرو کردن دیر نیست
هیچ کدوم از ما نمیتونیم برگردیم و دوباره از اول شرو کنیم ولی همه ما میتونیم از همین الان شرو کنیم!
منم گاهی که فکر میکنم میبینم چقد از خودم بدم میاد و چندشم میشه!
همه آدما از یه جاهایی از شخصیتشون بدشون میاد
این طبیعیه
منفی نبافید و امیدوار باشید
همه چیز درست میشه!
اتفاقای خوبو جذب خودتون کنید
از الان به بعد همونجوری باشید که میخاید :)
لبخند بزنید به این زندگی :)